و او بود یاورم
صداي تكِ تكِ ساعت، دگر نميآيد
نباش منتظرش! رهگذر، نميآيد
نميشود به خدا باورم، كه ميگويند:
مسافر تو دگر از سفر نميآيد...
مگو ترانه بخوان و مگو غزل بـِسُراي
چرا كه با غزل من پدر نميآيد
بنال اي دل عاشق، كه خوب ميدانم
تو را نموده فراموش اگر نميآيد
در انتظار، دل من، نباش، بيهوده!
چرا كه هست يقينم، دگر نميآيد
+ نوشته شده در سه شنبه ششم آذر ۱۳۸۶ ساعت ۹:۴۵ ق.ظ توسط کوروش
|