گاو ماما می کرد٬گوسفند بع بع می کرد٬سگ واق واق می کرد.

همه با هم صدا می زدند حسنک کجايي؟

شب شده بود اما حسنک هنوز به خانه نيامده بود حسنک مدت های زيادی است که به خانه نمی آيد.

او به شهر رفته ٬ و در آنجا شلوار جين و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح بجای غذا دادن به حيوانات٬جلوی آينه به موهای خود ژل می زند٬ موهای حسنک ديگر مثل پشم گوسفند نيست،

چون او موهای خود را گلت می کند.

ديروز که حسنک با کبری چت می کرد٬

کبری به او گفت که تصميم بزرگی گرفته است٬

کبری تصميم داشت حسنک را رها کند و ديگر با او چت نکند٬

چون کبری با پترس چت می کرد.

پترس هميشه پای کامپيوتر نشسته بود و چت می کرد.

پترس ديد که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد

چون زياد چت کرده بود

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ديگر می شکند.

پترس در حال چت کردن غرق شد و مرد.

برای مراسم تدفين او کبری تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود

اما کوه روی ريل ريزش کرده بود٬

ريز علی ديد که کوه ريزش کرده اما حوصله نداشت٬

ريز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد٬

ريز علی چراغ قوه هم داشت٬

اما حوصله دردسر نداشت.

قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد٬ کبری و همه مسافران مردند.

اما ريزعلی بدون توجه به خانه رفت٬

خانه مثل هميشه سوت و کور بود٬

الان چند سالی هست که کوکب خانم٬ همسر ريزعلی مهمان ناخوانده ندارد٬

او حتی مهمان خوانده هم ندارد٬

او اصلا حوصله مهمان را ندارد.

او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سير کند٬

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد٬

او آخرين بار که گوشت خريد٬

چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود.

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد٬

چون دنيای ما خيلی چوپان دروغگو دارد

و ديگر به همين دليل است که کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ را ندارد.